نه شوقی برای ماندن دارم
نه حسی برای رفتن...
نه اشکی برای ریختن مانده
و نه قلبی برای تپیدن...
نه به فکر تنهائیم هستم
نه اینکه یاد ان روزیم که فراموش میشوم...
بدون انکه روشن شوم خاموش شدم
با اینکه غنچه نبودم ولی پرپر شدم...
بی انکه گناهی کرده باشم گناهکارم کردند
ای خـــــــــــدا دیگر یخ بسته ام...
درسته تحملش سخته ولی بازم صبر میکنم
بال پروازم را برای پرواز شکستند
دلم را سوزاندند...
و باز هم من مانده ام و یک دنیا نیـــــــــاز
لحظه ای نیست که ارام بمانم
و نه شبی که بی درد بخوابم
پر از احساسم ولی بی حس...
لبریزم از بی وفایی و خالی از محبت
ایا این همان نیمه گمشده مـــــــن است؟؟؟
پس یکی بیاید و مرا پیدا کند
درد دل های بی جواب مرا پاسخ دهد
یکی بیاید به داد این دل برسد
هزار بار نوشتم
خــــوانــــدم
رفـــــتم
مــانـــــدم
همه چیز را شکستم
و روی دیوار نوشتم
خـــــسته ام...
همه چیز را به جان خریدم جانم به درد امد
لعنت بر این احساس نابی که داشتم
ولی دیگر چیزی از ان برایم نگذاشتند
هیچ کس هنوز ان شعر تلـــــــــخ مرا نخوانده است ...
|